گناه مصدق و علاء، دیدن شاه در دوران ضعف بود

۳- خارجی‌ها شاه را امتحان کردند؟
۱۰ تیر ۱۳۹۲ | ۱۶:۴۶ کد : ۷۶۴۵ ۷ ساعت با شاه ایران
هر چه در ایران اتفاق می‌افتاد دو حالت داشت: یا اینکه شاه دستور داده بود و دیگران مشغول اجرایش بودند؛ یا دیگران آنچه را تصور می‌کردند شاه دستور داده اجرا می‌کردند...شاه گفت: «تو در روزهای سختی ما را دیدی. دیگر الان بر فراز آتش‌فشان نیستیم. نظرت را برایم بگو.»...شاه ادامه داد: «مصدق...اولش انسان خوبی بود اما بعد خراب و سرنگون شد. فاطمی روح شریری بود که او را به سرنگونی کشاند.»...شاه از همۀ سیاستمدارانی که او را از کودکی‌اش می‌شناختند یا با او پیش از سال ۱۹۵۳ کار کرده بودند، متنفر است.
گناه مصدق و علاء، دیدن شاه در دوران ضعف بود
ترجمه: احسان موسوی خلخالی

 

تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد.

 

***

 

وقتی از پله‌های هواپیما در فرودگاه مهرآباد پایین رفتم، ناگهان دیدم که چند مرد از یک لیموزین که نزدیک باند هواپیما بود، پیاده شدند و به سرعت به طرفم آمدند. اولینشان وزیر اطلاعات بود و در کنارش فرهاد مسعودی، پسر بزرگ سناتور مسعودی را دیدم که پس از درگذشت پدرش مدیریت موسسۀ انتشاراتی اطلاعات را به عهده گرفته بود. یکی از اعضای دربار هم همراهشان بود.

 

بدون تشریفات مربوط به گذرنامه و گمرک، ماشینشان مرا تا در فرودگاه آورد و آنجا یک تیم تشریفاتی منتظر بود: یک ماشین پلیس بزرگ با چراغ هشدار زرد رنگ، پشت آن چند ماشین مرسدس بنز بزرگ که مجموعه‌ای از موتورسواران اطراف آن را گرفته بودند و در انتهای آن هم یک ماشین پلیس بزرگ دیگر که چراغ هشدار قرمز رنگ داشت.

 

سوار ماشین تشریفات رسمی شدم و کنارم وزیر اطلاعات و فرهاد مسعودی و عضو فرستادۀ دربار نشستند. در ماشین از این استقبال گرم صمیمانه تشکر کردم اما احساساتم خیلی زود به طرز عجیبی تغییر می‌کرد. در آغاز نوعی اطمینان خاطر داشتم چون معنای چنین استقبالی آن بود که دست‌کم بخشی از درخواست‌هایم پذیرفته خواهد شد و در واقع، به این معنا بود که در خواسته‌هایم زیاده‌روی نکرده‌ام. اما این احساس خیلی زود از میان رفت و به جایش نوعی نگرانی آمد. نکند این استقبال گرم عوض نپذیرفتن درخواست‌هایم باشد؟ بزرگواری بی‌‌‌نهایت در سطح شخصی و محدودیت‌هایی در سطح عمومی و کلی و سیاسی؛ محدودیت‌هایی از جنس ابریشم با نقش و نگاری زربفت.

 

با گذشتن از میدان شهیاد، به مرکز شهر و شلوغی‌هایش رسیده بودیم. احساس خوبی نداشتم. ماشین پلیسی که جلودار تیم تشریفات بود آژیر آزاردهنده‌ای می‌زد و به همۀ کسانی که در راه بودند هشدار می‌داد که راه را باز کنند. ماشین پلیسی هم که عقب تیم بود از بلندگوی نصب‌ شده بر بالایش صدای گوش‌خراشی بیرون می‌داد که از اصل عربی کلماتش فهمیدم چه می‌گوید: «توقف کن!»

 

نه فقط احساس تنگنا می‌کردم که خجالت هم می‌کشیدم. من حتی در قاهره، اگر در وضعیتی قرار بگیرم که یک تیم تشریفاتی و رسمی از کنارم بگذرد و صدای آژیر و فریاد پلیس از فراز ماشین‌هایش به گوش برسد ناخواسته چیزی دربارۀ کسانی که سوار ماشین‌هایند، از اول تا آخرشان، می‌گویم؛ و حالا خودم در چنین جایگاهی نشسته بودم. حتما هزاران نفر در خیابان‌های شلوغ تهران، از پیاده و سواره، از این تیم عظیم تشریفاتی، که حرکتشان را به هم زده و مدام هم فریاد می‌زند «توقف کن»، همچنین از آژیر‌ها و صدای موتورهای دو طرف ماشین، عصبانی شده‌اند.

 

نتوانستم احساساتم را پنهان کنم. به وزیر اطلاعات که کنارم نشسته بود گفتم: «می‌توانم خواهش کنم مرا از این تیم تشریفاتی معاف کنند؟» خیلی سریع جواب داد: «نه تا قبل از آن که با اعلیحضرت همایونی ملاقات کنید و از ایشان بخواهید. این‌ها اوامر ایشان است و هیچ‌ کس جز به امر ایشان نمی‌تواند آن را تغییر دهد.» پرسیدم: «ملاقاتم با ایشان کی خواهد بود؟» جواب داد که وقتی به هتل برسیم جدول برنامه‌هایم را تحویلم خواهد داد.

 

وقتی وارد هتل اینترکنتیننتال در قلب تهران جدید شدیم، از یکی از دستیارانش پاکتی گرفت و ورقه‌ای از آن بیرون آورد و به من داد. بقیۀ آن روز را می‌توانستم در هتل استراحت کنم یا اگر خواستم در تهران چرخی بزنم.

 

فردا بعدازظهر، ساعت پنج با شاه دیدار داشتم. فردا صبح با نخست‌وزیر. بعد از آن پیش از ظهر با وزیر خارجه؛ حضور در نشست مردمی حزب رستاخیز، حزبی که مورد حمایت شخص شاه بود. این نشست را وزیر اطلاعات پیش از دیدار مهمم با «اعلیحضرت» ترتیب داده بود.

 

صبح روز سوم سفرم با وزیر نفت و وزیر کشور دیدار داشتم و برای ناهار به ضیافتی که نخست‌وزیر برای صدام حسین ترتیب داده بود دعوت بودم. صدام حسین آن روز‌ها پس از توافقنامۀ مشهورش با شاه برای دیداری رسمی به تهران آمده بود. نخست‌وزیر مناسب دیده بود اکنون که یک مهمان بزرگ عرب دارد مرا هم به ضیافتش دعوت کند. روز چهارم هم بازدید از موسسۀ اطلاعات و صرف ناهار در آن و سپس بازدید از موسسۀ کیهان و صرف شام در آن.

 

همه چیز به همین ختم شد و از دیگر چیزهایی که خواسته بودم خبری نبود: نه دانشگاه تهران، نه ژنرال نصیری، نه ژنرال اویسی، نه رهبران به جا مانده از دوستان مصدق، نه ملا مصطفی بارزانی. پس نگرانی‌ام بی‌جا نبود. بخش ساده و معمولی خواسته‌هایم و حتی بیشتر از آن، پاسخ مثبت گرفته بود و بخش دشوار و مشکل‌ساز و حساس نادیده گرفته شده بود.

 

به وزیر اطلاعات گفتم: «اما لیستی که به سفیر ایران در قاهره دادم چیزهای بیشتری داشت.» گویی منتظر اعتراضم بود و فورا گفت: «اعلیحضرت همایونی خودشان توضیح خواهند داد.»

 

***

 

پیش از دیدار با «اعلیحضرت همایونی آریامهر محمدرضا پهلوی» (لقب رسمی‌اش با صفت آخر که معنایش آن بود که او نور‌ نژاد آریایی است) بیست و چهار ساعت در تهران زمان داشتم. همین بیست و چهار ساعت کافی بود تا از ظواهر امور یقین کنم که او به تنهایی در کشورش همه چیز است.

 

هر چه در ایران اتفاق می‌افتاد دو حالت داشت: یا اینکه شاه دستور داده بود و دیگران مشغول اجرایش بودند؛ یا دیگران آنچه را تصور می‌کردند شاه دستور داده اجرا می‌کردند. یعنی همۀ مسیر‌ها در ایران، مسیر نیاوران به دیگر جاهای ایران یا مسیر همۀ نقاط ایران به نیاوران بود. قانون رایج، اطاعت دستور شاه یا جلب رضایت اوست و هیچ ‌چیز دیگری مهم نیست.

 

این را نه فقط از صحبت‌هایم با مقامات رسمی ــ ازجمله نخست‌وزیرــ و روزنامه‌نگاران، و نه فقط از دیدن خیابان‌ها و ساختمان‌ها و دفا‌تر در پایتخت ــ که در همۀ آن‌ها عکسی از او نصب شده بود ـ و نه فقط از خواندن روزنامه‌های تهران و مشاهدۀ شبکۀ تلویزیونی آن در بعدازظهر روز ورودم به تهران، که در آن بر همۀ فعالیت‌های او به صرف اینکه فعالیت اوست متمرکز شده بود، بلکه حتی از رهبران اپوزیسیون و دوستان به جا مانده از مصدق نیز می‌شد دریافت.

 

شمارۀ تلفن یکی از بزرگان جبهۀ ملی (کسی که در مرحلۀ اول پس از انقلاب نقش بزرگی بازی کرد) را به دست آورده بودم و تصمیم گرفتم مستقیما با او تماس بگیرم و وقت ملاقات از او بخواهم. غافلگیرانه دیدم که جواب داد: «حاضرم هر جای شهر که بگویید با شما ملاقات کنم اما نمی‌توانم در خانه شما را بپذیرم مگر آنکه اعلیحضرت اجازه دهند.»

 

به این ترتیب بود که وقتی (با تیم رسمی تشریفاتی) هتل اینترکنتیننتال را در ساعت چهار و ربع ترک کردم تا در ساعت پنج در کاخ نیاوران باشم و با شاه ملاقات کنم، می‌دانستم که این دیدار یک نقطۀ حساس در این سفرم خواهد بود: یا سراسر این سفر بی‌فایده و اتلاف وقت بود یا می‌توانستم از طریق آنچه می‌گوید یا اجازه می‌دهد این سفر را به فرصتی واقعی برای کشف واقعیت ایران بدل کنم.

 

تیم تشریفات، با‌‌ همان آژیر‌ها و چراغ‌ها، به سمت شمیران که کاخ نیاوران در آنجاست، در حرکت بود. می‌دیدم که هر چه به کاخ نزدیکتر می‌شویم نیروهای حفاظتی هم بیشتر می‌شوند. وقتی به دروازۀ کاخ رسیدیم تیم حفاظت ارتشی‌های مسلح بودند. اما وقتی از دروازه گذشتیم و به میدان‌گاه‌های کاخ رسیدیم رفته‌ رفته نیروهای حفاظتی کمتر شدند؛ و وقتی در برابر ساختمانی که دفتر شاه بود ایستادیم، فقط دو افسر برای حفاظت آنجا بودند. میدان‌گاه سرسبز وسیع با فرشی از گل‌ها پوشانده شده بود و سه فواره در آن بود؛ یکی بزرگ در وسط و دو تا کوچک در کنار. آرامش حاکم بر دامنۀ شمیران در تناقضی شدید با شلوغی و ازدحام شهر بود.

 

کاخ نیاوران در اصل سه کاخ در یک مجموعه بود که یکی از شاهان قاجاری ساخته بود و محمدرضا پهلوی، پس از آنکه از ترس انقلاب مصدق از کاخ مرمر بیرون رفت و دیگر کاخ مرمر را بد یمن می‌دانست، به این مجموعه نقل مکان کرد. پس از بازگشت از آن سفر، وقتی سازمان جاسوسی آمریکا کودتای ضد مصدق را پیاده کرد، شاه حاضر نشد به کاخ مرمر برود و در نیاوران مستقر شد. او زندگی‌اش را در این سه کاخ تنظیم کرد: یکی محل سکونت شخصی‌اش بود، دیگری محل استقبال‌های رسمی و جشن‌ها و مراسم بزرگ، سومی دفتر کار او... همین ‌که ما اکنون در برابرش بودیم.

 

***

 

اجازه می‌خواهم اینجا کاری کنم که تاکنون در هیچ ‌یک از بخش‌های کتاب نکرده‌ام. می‌خواهم متونی را بیاورم که پس از دیدارمان و در شرح آنچه میان ما گذشت منتشر شد. برای آن که یک روز بعد از انتشار این متن در روزنامه‌های جهان، روزنامه‌های اطلاعات و کیهان عین ترجمۀ آن را منتشر کردند. حتی بالا‌تر از این، رادیو تهران در همۀ امواج خود خبر آن را بازتاب داد. این همه به آن معنا بود که «اعلیحضرت» چنین دستور داده بود؛ و این قاعدتا به این معنا بود که شاه آنچه را منتشر کرده بودم دقیق دانسته بود.

 

پس:

۱. اکنون که پس از ده سال ــ که در طی آن حکومت شاه سرنگون شده و نامش به زیر خاک رفته ــ [هنگام نگارش این کتاب. م] به‌‌ همان متن باز می‌گردم و تلاش می‌کنم محتوای کلام شاه را از ظاهر الفاظش دریابم، امیدوارم این کار را با بی‌طرفی انجام دهم.

 

۲. به خود اجازه می‌دهم در کنار آنچه آن زمان منتشر شده، آنچه را، به سبب اوضاع و احوال قابل درک، منتشر نشده بود اضافه کنم. چون این اضافه‌ها کاری نمی‌کند جز تکمیل تصویری که شاه خود اجازۀ انتشار آن را داده بود. اضافه‌ها فقط جزئیات و گوشه‌هایی از سخن را بازتاب می‌دهد.

 

۳. حاشیه‌هایی که بر آنچه آن زمان منتشر شده بود می‌آورم، اکنون که حکومت آن مرد سرنگون شده و زندگی‌اش پایان یافته، تأثیری واپس‌گرا ندارد. همچنان که شجاعت پس از مرگ طرف مقابل همیشه مذموم است حقیقت هم ربطی به ناکامی و کامیابی ندارد حتی اگر هزاران بار شنیده باشیم: «تاریخ را فقط فاتحان می‌نویسند.»

 

***

 

آن متن را با توصیف کاخ نیاوران آغاز کرده بودم. رئیس دربار تا پله‌های مرمرین به استقبالم آمد و به راهرویی عریض که به هنر‌ها و تاریخ پارسی مزین بود هدایتم کرد و از آنجا به دفتر شاه رفتیم. از پشت میز کارش برخاست و در وسط اتاق با من دست داد و مرا به سالنی بزرگ برد که انگار ایوانی بود مشرف بر تپه‌ای پوشیده از درختان. نشستیم، با صمیمیت آشکاری گفت: «خیلی دیر کردی... قبلا چند بار منتظرت بودیم اما نیامدی... باید خیلی قبل‌تر می‌آمدی.»

 

در آن متن آورده‌ام که صحبت‌هایم را با سه مطلب همیشگی‌ام در همۀ دیدار‌ها آغاز کردم: چقدر وقت دارم؟ تا چه حد اجازه دارم با صراحت حرف بزنم؟ همچنین اجازه خواستم که بدون ذکر القاب صحبت کنم تا دیدارمان چیزی بیش از تشریفات معمولی باشد.

 

شاه ــ آن طور که منتشر شده ــ گفت که هیچ محدودیت زمانی ندارم و برای همین، زمانی در بعدازظهر تعیین کرده که کار‌هایش را تمام کرده باشد؛ و گفت از من می‌خواهد که صد درصد صریح باشم؛ و پس از اندکی تردید اجازه داد القاب را به کار نبرم.

 

متنی که آن زمان منتشر شد، چنین ادامه می‌یابد: شاه به صحبت‌های قبلی‌اش بازگشت و گفت: «بعد از بیست و پنج سال برگشتی. به نظرت چیزی تغییر کرده؟ تو در روزهای سختی ما را دیدی. دیگر الان بر فراز آتش‌فشان نیستیم. نظرت را برایم بگو.» گفتم: «هنوز سعی می‌کنم تصویر را در بزرگترین حد ممکن ببینم.»

 

گفت: «می‌خواهم همه‌ چیز را ببینی. تو ما را در وضعیت دشوار امتحان دیدی. ما آن وضعیت را پشت سر گذاشتیم.» کمی سکوت کرد و ادامه داد: «مصدق...اولش انسان خوبی بود اما بعد خراب و سرنگون شد. فاطمی روح شریری بود که او را به سرنگونی کشاند.» گفتم: «من طرفدار مصدق بودم اما بحرانی که درست کرد از خودش بزرگتر بود. دکتر حسین فاطمی آن روز‌ها دوست من بود و من به دفتر روزنامه‌اش، باختر امروز، زیاد می‌رفتم. او پیش از آن که وزیر خارجه و معاون نخست‌وزیر در کابینۀ مصدق شود سردبیر این روزنامه بود و بسیار پیشش می‌رفتم تا جریانات را با او پیگیری کنم. دفترش مثل کندوی زنبور عسل بود.»

 

گفت: «فاطمی انسان صادقی نبود. او را هدایت می‌کردند. تا الان نیروهایی برای خانواده‌اش در اصفهان کمک می‌فرستند. همۀ نیروهای جهانی من را امتحان کردند. انگلیسی‌ها با مصدق، آمریکایی‌ها با امینی، قبل از همه‌شان روس‌ها با پیشه‌وری و تلاشش برای جدایی آذربایجان از ایران.» گفتم: «دربارۀ دیروز بسیار می‌توان گفت و پایان ندارد. اجازه می‌دهید از امروز با شما صحبت کنم؟»

 

اگر کمی بر این فراز از متن منتشرشده تأمل کنیم می‌بینیم که شاه می‌گوید همۀ نیرو‌ها او را امتحان کرده‌اند و همه در ‌‌نهایت تسلیم او شده‌اند. انگلیسی‌ها او را در بحران مصدق «امتحان کرده‌اند» در حالی که واقعیت آن است که او در کنار انگلیسی‌ها موضع مخالفت با ملی کردن صنعت نفت را داشت.

 

آمریکایی‌ها او را در بحران امینی «امتحان کرده‌اند»؛ اشاره‌اش به جان اف. کندی، رئیس‌جمهور سابق ایالات متحده بود که از شاه خواست نخست‌وزیری پاسخگو تعیین کند و در حکومتداری کمی قواعد دمکراتیک را رعایت کند و این را شرط پذیرش مطالبات تسلیحاتی شاه دانست و شاه پذیرفت. وقتی شاه به اسلحه‌هایی که می‌خواست دست یافت و کندی کشته شد و جانسون به حکومت رسید و عصر حماقت قدرت آمریکایی آغاز شد، شاه خود را از شر امینی راحت کرد. به هر حال، دشوار بتوان گفت که تعیین امینی «امتحان» آمریکایی شاه بوده است. آغاز واقعی روابط شاه با آمریکا در جریان کودتا علیه مصدق بود. کودتایی که سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا آن را طراحی و فرماندهی و اجرا کرد؛ مسئولش در آن زمان کرمیت روزولت بود. این کودتا در نبود شاه انجام گرفت که از ترس مصدق با هواپیمای شخصی به بغداد و از آنجا به رم رفته بود؛ وقتی به رم رسید خبر پیروزی کودتا را شنید و از سفر به آمریکا منصرف شد و به ایران و تخت طاووس بازگشت. حال اگر قدرتی که او را به تخت سلطنت بازگردانده از شاه بخواهد که بیش از این او را به مشکل نیندازد و قدرتش را با نوعی دموکراسی بیامیزد، آیا این را چیزی بیش از کمی تسویه حساب می‌توان دانست؟

 

همچنین شاه می‌گوید که روس‌ها در بحران جعفر پیشه‌وری او را امتحان کردند، بحران تشکیل حکومت خلق در آذربایجان ایران. روس‌ها شمال ایران را تصرف کرده بودند و این بر اساس توافق با انگلیسی‌ها بود که آنان هم جنوب ایران را اشغال کرده بودند. اینان مدعی بودند که رضا پهلوی، در اوضاع دشوار جنگ جهانی دوم، با هیتلر از در دوستی درآمده است.

 

پس از پایان جنگ، انگلیسی‌ها از جنوب خارج شدند، یا ادعا کردند که خارج شده‌اند هرچند حضورشان در سایۀ شرکت نفت ایران و انگلیس، انبوه و نظامی بود. با این همه، آن که روس‌ها را از شمال ایران بیرون کرد نه محمدرضا پهلوی که ایالات متحده بود. با پایان جنگ جهانی دوم، آمریکایی‌ها در راستای تثبیت اوضاع در نقاط تماسشان با روس‌ها روند خروج نیروهای روس از شمال ایران را مدیریت کردند.

 

مصدق هم هنوز برای شاه انسان بدی بود حتی پس از آنکه کودتاچیان او را بازداشت و در سلولی انفرادی که تا ارتفاع یک متر پر از آب بود بازداشت کردند. در نتیجۀ آن مصدق بر اثر رماتیسمی که همۀ مفاصلش را نرم و استخوان‌هایش را آب کرده بود درگذشت.

 

حسین فاطمی هم که شاه او را روح شریر نامیده است، در دفتر کارش با ضربه‌های چاقو کشته شد. [بر خلاف نظر نویسنده، حمله به حسین فاطمی با چاقو پس از دستگیری او در جلوی پلکان شهربانی در ششم اسفند ۳۲ انجام شد که وی با وجود جراحات عظیم جان بدر برد و سرانجام در روز ۱۹ آبان ۱۳۳۳ بعد از ماه‌ها بازداشت، در میدان تیر لشگر دو زرهی تیرباران شد. م]

 

آشکار بود که شاه نه فقط از مصدق و فاطمی که از همۀ سیاستمداران ایرانی که او را از کودکی‌اش و از زمان پدرش می‌شناختند یا با او پیش از سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] کار کرده بودند، متنفر است. گناه همۀ اینان آن بود که او را در دوران ضعفش شناخته بودند و می‌دانستند در پس این لباس‌های زربفت و تاج‌های مرصعی که در مناسبت‌های تاریخی استفاده می‌کند، چیست. حتی کسانی را که با همۀ وجود از او طرفداری می‌کردند، مانند حسین علاء، یکی از نخست‌وزیران پس از کودتا، به زندان فراموشی سپرد آن چنان که مصدق را در سلول زندانی کرده بود.

 

خلاصه، در واقع هیچ‌ کس شاه را امتحان نکرده بود بلکه او خود بر اساس شخصیتش چیزهایی برای خود ساخته بود و بعد‌تر خودساخته‌هایش را باور کرد و به آن افتخار کرد.

کلید واژه ها: حسنین هیکل مصدق حسین علاء فاطمی محمدرضا شاه


نظر شما :